پسر کوچکی در یکی از طبقات آپارتمان در حال بازی بود .پسر کوچک عقب عقب به نرده های تراس نزدیک شد و از آنجا پرت شد پایین. پیرمردی با چهر ه ای روحانی از زیر ساختمان در حال گذر بود، ناگهان بچه را در حال سقوط دید. همینطور که بچه در آسمان بود پیرمرد گفت : نگهشدار. بچه در زمین و آسمان متوقف شد و بعد پیرمرد دستانش رو جلو برد و بچه را گرفت و پایین گذاشت .مردمی که این صحنه را دیده بودند به طرف پیرمرد رفتند و داد میزدند: معجزه! معجزه! اما پیرمرد آنها را به سکوت دعوت کرد و بعد ادامه داد ،چرا شلوغش میکنید هچ معجزه ای رخ نداده .فقط یک عمر هر چی خدا به من گفته بود انجام بده انجام دادم .حالا یکبار من از خدا چیزی خواستم اونم برام انجام داد چیز عجیبی نیست ومقابل دیدگان متعجب مردم براه افتاد و رفت.
*****
تو خدا را آنچنان که باید بندگی کن آنگاه خدایی خدا را خواهی چشید.
نظرات شما عزیزان: